رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

هدیه شب عید غدیرمن

خرید مامان فهیمه برا نی نی جون

سلام جگر طلایی مامان امروز 12 اسفند سال 92 ساعت چهارده و چهل و پنج دقیقه است مامان فهیمه ناهارشو خورده و اومده برا شما مطلب بنویسه عزیزم امروز صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم یک کم کار کردم بعد خاله فرشته بهم زنگ زد گفت با مامانی میخوان برن خرید چارراه کوکا تو خ پیروزی گفتن که اگه میخوام باهاشون برم . منم قبول کردم هم یک کم پیاده روی می کنم هم خرید اگه شد . خلاصه آماده شدیم و رفتیم  با اینکه صبح بود ولی خ شلوغ بود آخه عزیزم نزدیک نوروز و سال نو همه در حال خرید و جنب و جوشن ولی اون قدر شلوغ نبود که نتونی چیزی بخری . اول یک جفت جوراب برا بابا رضا خریدم بعد خودم یک شال صورتی خریدم در همین حین خرید کلی  به مغازه بچه گانه ام سر میزدیم ...
12 اسفند 1392

ناز دونه بابایی فدات

این بابایی که داره برات مینویسه نازدونکم سلام تا به الان بابایی برات مطلبی ننوشته با اونکه خیلی حرفها برای نازدونه تک دونش داره الانم که داره مینویسه ، با یک دنیا شور و هیجان داره برات مینویسه آخه میدونی چرا؟ چون براش یه دنیایی و هنوز که به پنج ماه از کل عمرت میگذره و هنوزم تو شکم مامانی فدات هستی ،دلم برای چلوندن و ماچ کردن و گاز گرفتن لوپ تپلیت ،اصلا وجود فرشته زمینی که خدا داده، غشناک شده ولی با این وجود روزی 5،6 بار ماچ رو شکمی نفرستم ،روزم شب نمیشه . ...
9 اسفند 1392

دوستت دارم بیا زودتر بیا پیشمون دلمون تنگ شد

عزیزم من امشب همش می خوام برات بنویسم. اصلا خوابم نمیاد دوست دارم تا صبح با خود شما حرف بزنم ودرد دل کنم . بگو ببینم جات خوبه؟ گرم و نرم هست اونجا تو شکم من بهت خوش میگذره  بازیگوشم که شدی تکون میخوری و ورجه وورجه میکنی چند تا استیکر برا اتاقت در نظر گرفتم عکساشو اگه بشه برات میزارم که ببینی .باشه جگر مامان توپولی! خوب یکی از این استیکرها رو برات میزارم اگه بشه با هزار سلام وصلوات تا ببینی خیلی خوشگل طلاست. ...
9 اسفند 1392

تکون خوردن نی نی من

سلام یکی یک دونه من. امشب هشتم اسفند ساعت یک نیمه شبه  دلم برات تنگ شده گفتم بیام یک گپی باهاتبزنم . عزیزم الان یک چند شبی میشه خوب نمی تونم بخوام همش پهلو به پهلو می شم می چرخم خوب تو هم همینجوری با من چرخ می زنی دیگه مس ترسم سرت گیج بره از بس من می چرخم تا خوابم ببره ! مادر شدن هم سخته هم شیرین وقتی به شیرینی هاش فکر می کنی و طعمشو می چشی سختی هاش از یادت میره حالا وقتی تو بیای پیشمون ببین چه لذتی داره ما که روز شماری میکنیم تا خوشگل طلای مامان زودتر بیاد . دقیقا الان پنج ماهمه خوب چی بگم دیگه چهار ماه دیگه باید منتظرباشیم تا گل روی شمارو ببینیم ناززز بشی! دو روز پیش رفتم خونه مامانی فاطی مامانی هم بهم گفت بریم یک کم برات خرید کنیم م...
9 اسفند 1392

دنیا رو بی تو نمی خوام یک لحظه.

سلام تک دونه زندگیم مامان فهمیه اومده تو سایت تا برات مطلب بنویسه ولی نمی دونم چرا این آیکون ارسال مطالب جدبد همش تو بازیه عکس که نمیشه گذاشت همش مینویسه لطفا صبر کنید ده ساعت هم صبر کنی باز آیکونش باز نمیشه دیگه نمیدونم چکار کنم . بی خیال نوشتن بهتره حالا اگه شد بعدا برات عکس هم میزارم دلم تنگت شده دوست دارم زودتر برم برات خرید کنم ولی چه می دونم واقعا دخملی ؟ باید صبر کنم تا سونو بعدی ببینم چی میگن این دکترای دون دون نادون!!!! دیشب خونه مامانی فاطی بودیم همه بودن خاله ها دایی زن دایی راستی خاله فرشته اینا آخر هفته میخوان با هواپیما برن مشهد .خوش به حالشون ما هم پنج سالی میشه نرفتیم ماه عسل که با بابارضا رفتیم دیگه نشد بریم بهش گفتم کلی بر...
29 بهمن 1392

جنسیت گوگولک

سلام عشقم امروز 26 بهمن ماه یک چند هفته ای بود که چیزی برات ننوشتم آخه مامان فهمیه دوباره سرما خورد و مجبور شد بره دکتر و کلی دارو بخوره دیگه ! امروز که این مطالب و برات مینویسم خیلی خوشحالم چون چند روز پیش با بابا رضا رفتیم سونو گرافی و و تقریبا دکتر جنسیتت و گفت البته خیلی سریع سونوگرافی کرد و گفت به احتمال زیاد دخملی ملوسی ! گوگولکم ملوس خانومی خیلی خوشحال شدیم ولی قطعی به ما نگفت منم نمی دونم میخوام یک چیزایی برات بخرم فعلا یک کم دیگه صبر می کنم شاید سال جدید رفتیم برات خرید. جگر من راستی دیروز تولد بابا بود و ما خونه مامان جون بودیم (مامان بابا رضا) عمه هاتم بودم یک کم ناخوش احوال بودند امیدوارم حال هردوتاشون زودتر خوب بشه . عزیز دل ما...
26 بهمن 1392

سرماخوردگی مامان فهمیه

سلام گوگولک جگر طلای مامان! این و وقتی می نویسم که سرماخوردم حال ندارم دارو می خورم عزیزم تو یک وقت داروهایی که به مامان دادن و نخوری جگر طلا خلاصه از دو روز قبل سرماخوردگی شدیدی دارم آنتی بیوتیک و استامینافون دکتر برام نوشته . عزیزم کی می تونم دوباره تو رو ببینم چرا اینقدر زمان کند میگذره کی میای پیشمون دلمون غش رفت برات . راستی مامان فهمیه اسمشو کلاس بافتنی نوشته قراره هفته ای دو بار برم کلاس بافتنی تا چیزای قشنگ برا گوگولی مگولی خودم ببافم . خوب دیگه برم یک کم استراحت کنم سرم درد میکنه مواظب خودتباش نی نی جونی یادت باشه خیلی دوستت دارم .
2 بهمن 1392

وقتیکه مامان شدم

تو یک شب شاد ما فهمیدیم داریم نی نی دار میشیم من مامان گوگولک ،سادات هستم و در شب عید غدیر این موضوع رو فهمیدیم به خاطر همینم اسم وبلاگو گذاشتم هدیه شب عیدغدیر من واقعا یک هدیه از جانب خداوند به ماست سال نودو دو اول آبان ماه شب عید غدیر بود با یک آزمایش اورژانسی که تو بیمارستان بابک با باباجون رفتیم قطعی شد که من باردارم البته قبل از اینکه آزمایش بدم دوبار بی بی چک گذاشتم وچون خیلی کنجکاو بودیم که بدونیم جواب قطعیه رفتیم آزمایش . نمی دونی وقتی فهمیدم تو داری میای چقدر خوشحال شدم باورم نمیشد بابا رضا جونت که خیلی هول شده بود و یک جورایی از خوشحالی لکنت زبون گرفته بود . عزیزم خیلی شادمون کردی با اومدنت روحی دوباره به ما دادی پیدایشت مبارک باش...
29 دی 1392