رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

هدیه شب عید غدیرمن

رونیکای دو ماهه

سلام عشق عسلی مامان رونیکا طلا این مطلب و در تاریخ بیست و چهار مرداد و نودو سه برات می ن.یسم شما سه روز دیگه به سلامتی دو ماهه میشی  جگر طلا تو این دو ماه خیلی تغییر کردی الان دیگه بیشتر صداها رو می شنوی به مامانی لبخند میزنی آقون میگی و کلی بزرگتر و خانومتر شدی ماشالا. راستی رونیکا جونم واکسن دو ماهگیتم باید این هفته بزنی  سه تا واکسن داری دو تاشو تو رون پات باید بزنن و یکیشم که قطره خوراکیه ! وای اصلا دلم نمیاد . خود مامان کلی به نی نی های کوچولو اون موقع که میرفت سر کار واکسن میزد. دیگه حالا نوبت نی نی خودش شده . ! رونیکا جونم خیلی ملوس شدی . دوست دارم بزرگ که شدی و این نوشته هارو میخونی لذت ببری من همه سعی و تلاشم و می...
24 مرداد 1393

نوزادی رونیکا

سلام رونیکای مامان امروز که این مطلب و رات می نویسم شما 28 روز از زندگی نازتو گذروندی یعنی دوره نوزادی تموم شده وارد مرحله شیرخواری شدگی (به گفته دکترت)*. عسلی مامان ببخشید که شیرم برات کمه و از همون روزای اول مجبور شدیم شیرخشکم بهت بدیم ولی بازم جای شکرش باقیه که هر دو تا رو میخوری. ای وای جگر طلام بیدار شدی ! داری کم کم گریه می کنی مجبورم  فعلا از اینترنت بیام بیرون . بای
23 تير 1393

27خرداد .انتظار به سر رسید رونیکای ما متولد شد

به نام یگانه هستی این متن تقدیم به دخترم رونیکا با همه احساس مادریم. سلام نازدونه من رونیکای مامان . این نوشته رو وقتی مینویسم که شما دوازدهمین روز از عمر نازتو داری میگذرونی . عسلی مامان تاریخ 27 خرداد سال نود و سه در بیمارستان نجمیه . توسط دکتر رزا پرستنده چهر به صورت سزارین بدنیا اومدی. نمی دونی چه حال و شوری بود تو اتاق عمل ازت فیلمبرداری هم کردن . راستش الان که فکر میکنم می بینم چقدر خوب شد من و بی هوش نکردن از طریق اسپینال نخاعی ب حسی  شدم .چرا که وقتی تو بدنیا اومدی اول صدای نازت و شنیدم بعد هم پرستارا آوردنت بالا سرم صورت ماهت و دیدم خیلی زیبا بودی آروم منو نگاه کردی منم بهت سلام دادم  و بردنت تو بخش . لحظه خیلی قشنگی...
8 تير 1393

انتظار بسر رسید

سلام رونیکای جگر طلای مامان . امروز دوشنبه بیست و ششم خرداد هزارو سیصدو نود و سه. دخمل گلم . قراره خدا بخواد فردا چشم به جهان باز کنی و بدنیا بیایی . خیلی خوشحالم اینقدر که نمیدونم چی بنویسم برات . از طرفی هم یک کم اضطراب دارم . نازدونه مامان قراره فردا تو بیمارستان نجمیه بدنیا بیای . خیلی برات دعا می کنم هم برا تو هم برا خودم قراره به روش سزارین من شمارو دنیا بیارم. تا خدا چی بخواد. عزیزم فردا بعد از یک سفر طولانی نه ماهه سفینه ت میشینه رو زمین ! من و بابایی تقریبا همه چیز و برا ورود تو آماده کردیم. خونه رو تمیز کردیم اتاقت و چیدیم و مرتب کردیم. همه چیز برا ورودت به خونه آماده است نمیدونی که الان که دارم این مطالب و مینویسم اشک ت...
26 خرداد 1393

جشن سیسمونی ملوسکم

سلام عشق نانازی من . امروز هفده خرداد سال نود و سه که برات مینویسم . نازدونکم چند هفته ای بود که نمیتونستم برات مطلبی بنویسم.امروز بابا رضا مرورگر و درست کرد و منم اومدم عکسهای سیسمونی که بیست و ششم اردیبهشت برات گرفتمو بزارم تا شما بعدا ببینی خیلی اتاقت قشنگ شده  ان شالاه دو هفته دیگه خدا بخواهد میای تو خونه و خونمو و به نورت روشنتر و درخشان تر میکنی جگر طلای مامان .  راستی تو جشن سیسمونی عمه ها مامان بزرگها زن عموت و زن دایی حوری و خاله هات و دخترخاله خودمو و دوستام بودن براشون اش جو و ژامبون . میوه و شیرینی گذاشتم و کلی به همه خوش گذشت کلی هم زدیم و رقصیدیم حالا فیلمش و دارم خودت می بینی همه هم برات جایزه و کادو آوردن مام...
16 خرداد 1393

چیدن سیسمونی

سلام دخملی مامان خوبی امروز 24 اردیبهشت تقریبا یک ماه و نیم دیگه خدا بخواهد میای کنارمون و زندگی تازه ای رو تواین دنیا شروع میکنی . یک چند هفته ای بود مشغول بودم و اصلا نتونستم بیام مطلبی را بنویسم . سیسمونی شما رو هم که دیرتر از موعد آماده کردند میخواستم هفته قبل برات جشن سیسمونی بگیرم ولی نشد این هفته جمعه برات میگیرم کلا نوزده نفر دعوت کردم یک جشن زنونه و به عنوان جشن سیسمونی که عصرونه هم هست میخوام بگیرم. راستی رونیکا جونم عشق مامان اتاقت و چیندیم خیلی قشنگ شده و نازه وسایلات هم مثل لباس و و کفش و .. تو کشوهای کمئت چیندم دستت مامانی فاطی درد نکنه . خیلی برات زحمت کشیده . میخواستم امروز عکسهای اتاقت و که گرفتم بزارم ولی می بینم طبق معمول ...
24 ارديبهشت 1393

سیسمونی دخملم

سلام نازدونه مامان امروز 22 فروردین سال 93 یک  دو هفته ای میشه که برات چیزی ننوشتم این چند روزه ماه فروردین به مهمونی و  .. گذشت راستی عشقم تواین ماه مامان فهمیه حالش بد شدو رفت اورژانس بیمارستان بهش سرم وصل کردن . نمی دونم چی بود که هرچی می خوردم تو معده ام نمی موند و پهلوهام به شدت درد گرفته بود . بعد سرم  رفتیم سونو گرافی و آزمایش و نوار قلب که از تو گرفتن خدا رو شکر مشکلی برا تو پیش نیومده بود. خلاصه فکر کنم تو عید شکمو بازی در آورده بودم و کلی پر خوری کرده بودم . راستی دیروز با بابات رفتیم سفارش تخت و کمد سیسمونی بدیم . البته شب قبلش با مامانی فاطی و خاله فرشته رفته بودیم خ پرستار و کل مغازه های سیسمونی فروشی رو دید...
22 فروردين 1393

نوروز 93

سلام جگر طلای مامانی این نوشته رو وقتی برات می نویسم که بهار شده . امروز ششمین روز از فصل زیبای بهاره . نازدونه من الان بیست و شش هفته از زندگیشو تو شکم من گذرونده. عزیزم امسال سال نو رنگ و بویی دیگه داشت به خاطر اینکه ما یک کوچولوی نازدونه به جمع دونفرمون اضافه شده . خوب . شب سال نو رو با چیدن یک سفره هفت سین قشنگ آغاز کردیم و سر سفره کلی برا همه دعا کردیم برا همه اونایی که دوست دارن بچه دار بشن برا پدر و مادرها خواهرها و برادرها برا دوستامون . امیدوارم همه حاجات قلبیشون بگیرن . این چند روز که به دید و بازدید گذشت. خونه مامانی بابایی رفتیم خونه عمه ها رفتیم خونه خاله  و عمه من رفتیم  و... نانازی مامان خیلی دوست دارم زود...
6 فروردين 1393