رونیکارونیکا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

هدیه شب عید غدیرمن

واکسن شش ماهگی

سلام عسلم رونیکا جون امروز سوم دی نودوسه شما شش ماه و یک هفتت شده امروز با بابایی رفتیم مرکز بهداشت و واکسنت و زدییم فدای. روی ماه دخترکم برام گریه کردی.  امیدوارم همیشه. تو زندگیت بخندی عسلکم. الان کیسه یخ گذاشتم رو پات تا درد کم بشه خلاصه دیگه تا یک سالگی. واکسن نداری. تو این شش ماه خیلی تغییر کردی نسبت به زمان تولدت ماشاالله خیلی. بازیگوش شدی الانن کامل مییشینی خودت. بازی میکنی تو رورؤک مییشینی و راه مدیری .فدایت بشم راستی دو شب پیش شب یلدا بود کلی ازت با سفره. شب یلدا عکس گرفتیم. ولی متاسفانه همش تو گوشی بودخ و گوشی. و بابا ریست کرد پاک شد. دستش درد نکنه! !!
4 دی 1393

رونیکای پنج ماه و نیمه مامانی و بابایی

سلام رونیکا طلای مامان عشقم بلاخره بعد از سه ماه وقت کردم بیام یک سری تو وبلاگ بزنم این چند ماهه حسابی درگیر بودیم جشن عروسی دایی رضا و بعد مهمونی رفتن و مهمون اومدن و خلاصه یک کم تنبلی مامان و همه دست به دست هم دادن تا سه ماه نتونم مطلبی برات بنویسم . عشق مان و بابا الان دیگه برا خودت خانومی شدی امروز هفده آذر نود و سه  ده روز دیگه شش ماهت میشه و باید بری واکسن بزنی . تو این چند ماه کلی کارهای مختلف یاد گرفتی الان دیگه قشنگ برا خودت میشینی بازی میکنی پاهات و میخوری قلط میزنی کلی ماشالا ماشالا بازیگوش و شیرین شدی . دوست دارم تو این ماه ببرمت اتلیه و ازت یک عکس خوشگل بگیرم تا یادگاری بمونه . دیگه داری بزرگ میشی ماشالا بهترین موقع ع...
17 آذر 1393

رونیکای دو ماهه

سلام عشق عسلی مامان رونیکا طلا این مطلب و در تاریخ بیست و چهار مرداد و نودو سه برات می ن.یسم شما سه روز دیگه به سلامتی دو ماهه میشی  جگر طلا تو این دو ماه خیلی تغییر کردی الان دیگه بیشتر صداها رو می شنوی به مامانی لبخند میزنی آقون میگی و کلی بزرگتر و خانومتر شدی ماشالا. راستی رونیکا جونم واکسن دو ماهگیتم باید این هفته بزنی  سه تا واکسن داری دو تاشو تو رون پات باید بزنن و یکیشم که قطره خوراکیه ! وای اصلا دلم نمیاد . خود مامان کلی به نی نی های کوچولو اون موقع که میرفت سر کار واکسن میزد. دیگه حالا نوبت نی نی خودش شده . ! رونیکا جونم خیلی ملوس شدی . دوست دارم بزرگ که شدی و این نوشته هارو میخونی لذت ببری من همه سعی و تلاشم و می...
24 مرداد 1393

نوزادی رونیکا

سلام رونیکای مامان امروز که این مطلب و رات می نویسم شما 28 روز از زندگی نازتو گذروندی یعنی دوره نوزادی تموم شده وارد مرحله شیرخواری شدگی (به گفته دکترت)*. عسلی مامان ببخشید که شیرم برات کمه و از همون روزای اول مجبور شدیم شیرخشکم بهت بدیم ولی بازم جای شکرش باقیه که هر دو تا رو میخوری. ای وای جگر طلام بیدار شدی ! داری کم کم گریه می کنی مجبورم  فعلا از اینترنت بیام بیرون . بای
23 تير 1393

27خرداد .انتظار به سر رسید رونیکای ما متولد شد

به نام یگانه هستی این متن تقدیم به دخترم رونیکا با همه احساس مادریم. سلام نازدونه من رونیکای مامان . این نوشته رو وقتی مینویسم که شما دوازدهمین روز از عمر نازتو داری میگذرونی . عسلی مامان تاریخ 27 خرداد سال نود و سه در بیمارستان نجمیه . توسط دکتر رزا پرستنده چهر به صورت سزارین بدنیا اومدی. نمی دونی چه حال و شوری بود تو اتاق عمل ازت فیلمبرداری هم کردن . راستش الان که فکر میکنم می بینم چقدر خوب شد من و بی هوش نکردن از طریق اسپینال نخاعی ب حسی  شدم .چرا که وقتی تو بدنیا اومدی اول صدای نازت و شنیدم بعد هم پرستارا آوردنت بالا سرم صورت ماهت و دیدم خیلی زیبا بودی آروم منو نگاه کردی منم بهت سلام دادم  و بردنت تو بخش . لحظه خیلی قشنگی...
8 تير 1393

انتظار بسر رسید

سلام رونیکای جگر طلای مامان . امروز دوشنبه بیست و ششم خرداد هزارو سیصدو نود و سه. دخمل گلم . قراره خدا بخواد فردا چشم به جهان باز کنی و بدنیا بیایی . خیلی خوشحالم اینقدر که نمیدونم چی بنویسم برات . از طرفی هم یک کم اضطراب دارم . نازدونه مامان قراره فردا تو بیمارستان نجمیه بدنیا بیای . خیلی برات دعا می کنم هم برا تو هم برا خودم قراره به روش سزارین من شمارو دنیا بیارم. تا خدا چی بخواد. عزیزم فردا بعد از یک سفر طولانی نه ماهه سفینه ت میشینه رو زمین ! من و بابایی تقریبا همه چیز و برا ورود تو آماده کردیم. خونه رو تمیز کردیم اتاقت و چیدیم و مرتب کردیم. همه چیز برا ورودت به خونه آماده است نمیدونی که الان که دارم این مطالب و مینویسم اشک ت...
26 خرداد 1393

جشن سیسمونی ملوسکم

سلام عشق نانازی من . امروز هفده خرداد سال نود و سه که برات مینویسم . نازدونکم چند هفته ای بود که نمیتونستم برات مطلبی بنویسم.امروز بابا رضا مرورگر و درست کرد و منم اومدم عکسهای سیسمونی که بیست و ششم اردیبهشت برات گرفتمو بزارم تا شما بعدا ببینی خیلی اتاقت قشنگ شده  ان شالاه دو هفته دیگه خدا بخواهد میای تو خونه و خونمو و به نورت روشنتر و درخشان تر میکنی جگر طلای مامان .  راستی تو جشن سیسمونی عمه ها مامان بزرگها زن عموت و زن دایی حوری و خاله هات و دخترخاله خودمو و دوستام بودن براشون اش جو و ژامبون . میوه و شیرینی گذاشتم و کلی به همه خوش گذشت کلی هم زدیم و رقصیدیم حالا فیلمش و دارم خودت می بینی همه هم برات جایزه و کادو آوردن مام...
16 خرداد 1393